باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی,
روز و شب تنهاست,
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران, سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید,
بافته بس شعلة زر تار پودش باد.
گو بروید, یا نروید, هر چه در هر جا که خواهد, یا نمی خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان,
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد,
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نییست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید.
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها, پائیز.
زندگی با همه وسعت خویش ...
محفل ساکت غم خوردن نیست ....
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست ...
اضطراب هوس دیدن و نا دیدن نیست ...
زندگی خوردن و خوابیدن نیست ...
زندگی جنبش جاری شدن است ...
از تماشا گه اغاز حیات ...
تا به جایی که خدا میداند