شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

کاش می شد روشنی را آورد بدست

خانه ام تاریک است
ذهن ها هم همگی در پس یک واهمه یک تشویش است
کوچه ها نمناک و تاریک است
راهها هم نیز
سایه هایی شوم
در بلندای افق ها پیداست
دست هایی که به خون آلوده است
آدمک هایی که اسیرند به دست
و قلب هایی که پر از اندوه اند
همه جا تاریک است
فکرها می میرند
چشم ها هم همگی در پس یک ترس فرو بسته شدند
و صداهایی...
گام هایم لرزان است
همگان خاموش اند
با خودم می گفتم
کاش می شد روشنی را آورد بدست
نظرات 2 + ارسال نظر
shounraf شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ب.ظ

آهسته از متن تاریکی ها می گذرم و پشت همان هزار پیچ همیشگی برای آسمان شمعی روشن می کنم و به جای همه شمع ها از پروانه های سوخته ، عذر می خواهم.

بغض را می گذارم بماند دیر برود

اما حرف را به باد می سپارم ؛

حرف من ، چون کاغذ مچاله ای در باد می دود و من در نمی دانم کجای این بی کجایی پر شتاب تنها میهمان نگاه شمع و ماه نا تمام ، سهم پرندگان را از آسمان شب کنار می گذارم.
وقت هایی که ندارم ، دست های بی روز و بی سرنوشتم را از این همه تلاطم روبرو ، رها می کنم تا دورترین جاده های بی شب و بی تمام ماه را بیدار کنم

نقره ای شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 06:16 ب.ظ http://silverheart.blogsky.com

جالبه ... شعر هات نزدیکند ... اما وزن و ریتم رو نابود کردی ... این یکی که اینجوریه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد