خانه ام تاریک است ذهن ها هم همگی در پس یک واهمه یک تشویش است کوچه ها نمناک و تاریک است راهها هم نیز سایه هایی شوم در بلندای افق ها پیداست دست هایی که به خون آلوده است آدمک هایی که اسیرند به دست و قلب هایی که پر از اندوه اند همه جا تاریک است فکرها می میرند چشم ها هم همگی در پس یک ترس فرو بسته شدند و صداهایی... گام هایم لرزان است همگان خاموش اند با خودم می گفتم کاش می شد روشنی را آورد بدست
آهسته از متن تاریکی ها می گذرم و پشت همان هزار پیچ همیشگی برای آسمان شمعی روشن می کنم و به جای همه شمع ها از پروانه های سوخته ، عذر می خواهم.
بغض را می گذارم بماند دیر برود
اما حرف را به باد می سپارم ؛
حرف من ، چون کاغذ مچاله ای در باد می دود و من در نمی دانم کجای این بی کجایی پر شتاب تنها میهمان نگاه شمع و ماه نا تمام ، سهم پرندگان را از آسمان شب کنار می گذارم. وقت هایی که ندارم ، دست های بی روز و بی سرنوشتم را از این همه تلاطم روبرو ، رها می کنم تا دورترین جاده های بی شب و بی تمام ماه را بیدار کنم
آهسته از متن تاریکی ها می گذرم و پشت همان هزار پیچ همیشگی برای آسمان شمعی روشن می کنم و به جای همه شمع ها از پروانه های سوخته ، عذر می خواهم.
بغض را می گذارم بماند دیر برود
اما حرف را به باد می سپارم ؛
حرف من ، چون کاغذ مچاله ای در باد می دود و من در نمی دانم کجای این بی کجایی پر شتاب تنها میهمان نگاه شمع و ماه نا تمام ، سهم پرندگان را از آسمان شب کنار می گذارم.
وقت هایی که ندارم ، دست های بی روز و بی سرنوشتم را از این همه تلاطم روبرو ، رها می کنم تا دورترین جاده های بی شب و بی تمام ماه را بیدار کنم
جالبه ... شعر هات نزدیکند ... اما وزن و ریتم رو نابود کردی ... این یکی که اینجوریه ...