شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

به یاد زاد روز تولد مشیری

چه صدف‌ها که به دریای وجود

سینه‌هاشان ز گهر خالی بود!

ننگ نشناخته از بی‌هنری

شرم ناکرده از این بی‌گهری

سوی هر درگهشان روی نیاز

همه جا سینه گشایند به ناز...

زندگی دشمن دیرینة من-

چنگ انداخته در سینة من

روز و شب با من دارد سر جنگ

هر نفس از صدف سینة تنگ

دامن افشان گهر آورده به چنگ

وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!

 

 

جان می‌دهم به گوشة زندان سرنوشت

سر را به تازیانة او خم نمی‌کنم

افسوس بر دو روزة هستی نمی‌خورم

زاری بر این سراچة ماتم نمی‌کنم

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز

پندارد آن که روح مرا رام کرده است

جان‌سختیم نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگی‌اش نام کرده است

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من

گر من به تنگنای ملال‌آور حیات

آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب

می‌پوشم از کرشمة هستی نگاه را

هر صبح و شام چهره نهان می‌کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

ای سرنوشت، از تو کجا می‌توان گریخت؟

من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام!

ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا

زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانة من تازیانه را

 

یادش گرامی روحش شاد

چرا

چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست..گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.. چشم ها را باید شست .. جور دیگر باید

تاریکی

چه جای ماه ،
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز طنین قدمهای گزنه ی سرمست

صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند .

به هیچ کوی و گذر
صدای خنده ی مستانه ای نمی پیچد.

ـ کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
چراغ میکده ی آفتاب خاموش است !

فریدون مشیری

دلم می خواهد بگویم

 

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

 

ندارم هراسی ز بیگانه از خویش می ترسم

 

ترسم از مکر و حیله های گرگ نیست

 

ولی از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم

 

------------------------------------------------------------------------

 

ودلش می خواهد که بگوید با دشت دل من گم شده است

پای آن کوه بلند زیر آن سرو کهن...

وکسی نیست بگیرد دستش تا دگر گم نشود ..

دل خسته دل پر درد مرا  با خود ببرد ،

ببرد جای دگر ،ببرد آنجا که محبت می رفت ....

وهوس زندانی است ...

گل احساس دگر پر پر نیست

بال پروانه ندارد زخمی وطلوع خورشید

مژده روزی را داردکه میآید منجی..

دل من میخندد ودلت خوشحال است...

 

 

دلـم می خواهد

من دلـم می خواهد
خانه ای داشته باشم بر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایـم بنشینند آرام
گل بگو
گل بشنو
هر کسی می خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفایـم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن - شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن - یک دل بیرنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبـم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم : ای یار
خانهً ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانهً دوست کجاست ؟؟؟