شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

قصه شب

شب است
 شبی آرام و باران خورده و تاریک
 کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
 به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
 دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
 نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکت پر درد
 گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش

برج

با دریغی  سنگین

 شعر آمیخته با حسرت  یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر  را

یک بار دیگر می خوانم

ای پرنده ی مهاجر ای مسافر

ای مسافر من  ،  ای رفته  به معراج

  تو به اندازه ی  قدرت پریدن

 تو به اندازه ی  دل بریدن  از خاک

عزیزی

زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این  چرخ کبود

 توی یک  صحرای  دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود

یه  روزی  زیر هجوم   وحشی  بارون و باد

از افق ،  کبوتری  تا برج کهنه  پر گشود

 خسته و گمشده  از اون ور  صحرا می اومد

  باد پراشو  می شکست  بارون بهش  سیلی  می زد

  برج تنها  سرپناه خستگی شد

 مهربونیش  مرهم  شکستگی  شد

اما این حادثه ی  برج و کبوتر 

قصه ی  فاجعه ی  دلبستگی  شد

آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی

 من نمی تونم برم .... تو می تونی  .... تو می تونستی

  باد و بارون  که تموم  شد ، اون  پرنده پر کشید

  التماس  و اشتیاقو تو چشم  برج  ندید

  عمر  بارون  عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد  از اون  حتی  تو خوابم  اون پرنده  رو ندید

  ای پرنده  ی من   ای مسافر من

 من همون  پوسیده ی  تنها نشینم

 هجرت  تو هر چه  بود معراج تو بود

اما من  اسیر  مرداب زمینم

راز  پرواز  و  فقط  تو می دونی ... تو می دونستی

  نمی تونم  بپرم .... تو می تونی .... تو می تونست