شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

فتن

 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 کدام فتنه بی رحم
 عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
 ب آفتاب ندارد
 و زندگانی من بی تو
 و جاودانه شبی
 جاودانه تاریک است
 تو در صبوری من
 اشتیاق کشتن خویش
 و انهدام وجود مرا نمی بینی
 منم که طرح مودت به رنج بی پایان
  شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
  من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
 ه سوی عشق بیا
 وارهان دل از تشویش