تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
ب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
و جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
ه سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
طاها
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ