شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

کاش می شد روشنی را آورد بدست

خانه ام تاریک است
ذهن ها هم همگی در پس یک واهمه یک تشویش است
کوچه ها نمناک و تاریک است
راهها هم نیز
سایه هایی شوم
در بلندای افق ها پیداست
دست هایی که به خون آلوده است
آدمک هایی که اسیرند به دست
و قلب هایی که پر از اندوه اند
همه جا تاریک است
فکرها می میرند
چشم ها هم همگی در پس یک ترس فرو بسته شدند
و صداهایی...
گام هایم لرزان است
همگان خاموش اند
با خودم می گفتم
کاش می شد روشنی را آورد بدست

شهر تاریکست

نامه ای برای امشب در آتش سوخت..
نگاه کن!
شهر تاریکست.
چراغی روشن نیست.
کسی امشب! به فکر صبح فردا نیست.
عشق مرده!
صداقت سوخته!
عاطفه پژمرده!
ایمان گمشده!
وجدان خوابیده!
عدالت در بند!
امید بر باد!
خدا از یاد رفته است.
هر کس بتواند بخورد می خورد!
هر کس بتوان ببرد می برد!
هر کس بتواند بزند می زند!
آن کس که فکر می کند.
می بیند.
می فهمد.
و بدنبال چراغ می گردد.
باید با بغض و رنج سکوت کند.
بیدار! باید بخوابد.
چاره ای نیست.