شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

ترانه آخر

ترانه ی آخر

 میان دایره ی حیرت
 که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
و گرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
 حضور این همه مردار خوار
 اشارتیست مرا
 و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
 چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
 کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
 به مرهمی که همه اوست
کجاست آن یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در چاه
 جاه ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه فرسود
 اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
 خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
 خواب باشد و بس باشد
 کجاست آنکه اسارت او
 حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
 کجاست ؟
 کیست ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
shounraf چهارشنبه 4 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:05 ق.ظ

از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد