شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

ترانه آخر

ترانه ی آخر

 میان دایره ی حیرت
 که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
و گرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
 حضور این همه مردار خوار
 اشارتیست مرا
 و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
 چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
 کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
 به مرهمی که همه اوست
کجاست آن یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در چاه
 جاه ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه فرسود
 اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
 خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
 خواب باشد و بس باشد
 کجاست آنکه اسارت او
 حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
 کجاست ؟
 کیست ؟