شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

گله ازیار دل آزار

گله ازیار دل آزار

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

 

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود

 

همچو گل چند بروی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشته گلستان باشی
هر زمان با دگری دست به گریبان باشی
زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

 

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
بی جفا باشد و صد جور برای تو کشد

 

شب به کاشانه اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
همه جا با همه کس یار نمی باید بود
یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه خون من زار نمی باید بود
تا بدین مرحله خونخوار نمی باید بود

 

من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

 

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچ کس این همه آزار من زار نکرد

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم... آزار مکش از پی آزردن من

 

جان من! سنگ دلی دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد بروی تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو فتادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

 

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چو شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تد بیری نیست

 

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته ز دامان تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

 

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارة من چیست چه تدبیرکنم

 

مدتی شد که در آزارم و می دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو
خون دل از مزه می بارم و می دانی تو

 

از زبان تو  حدیثی نشنیدم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

 

مکن آن نوع که ازرده شوم از خویت
دست بر هم نهم و پا بکشم از کویت 
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

بشنو پند و مکن قصد دل آزرده خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش

 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام ... روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم

 

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد

 

از چه بامن نشوی یار چه می پرهیزی
یار شو با من بیمار چه می پرهیزی
چیست مانع ز من زار چه می پرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه می پرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه می پرهیزی

 

که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف نزن!

 

درد من کشته شمشیر بلا می داند
سوز من سوخته داغ جفا می داند
مسکنم ساکن صحرای بلا می داند
همه کس حال من بی سرو پا می داند
پاک بازم همه کس طور مرا می داند
عاشقی همچو منت نیست خدا می داند!

 

چاره من کن و نگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش نظر خوا هم رفت
گر نرفتم ز درت شام سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

 

از جفای تو من زار چو رفتم رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم رفتم

 

چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پامال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو به قدرت همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم
می روم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

 

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

 

سبزه دامن نسرین تو را بنده شوم
ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم
گره ابروی پرچین تو را بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم
طرز محبوبی و آیین  تو را بنده شوم

 

اله اله ز که این قاعده اندوخته ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای

 

اینهمه جور که من از پی هم می بینم
زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت و من اینهمه غم می بینم
همه کس خرم و من درد و الم می بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم

 

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر!
حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر!

 

آن چنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصه درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم...

 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است...

 


وحشی بافقی

 

 

 

 

 

یادمان باشد از امروز خطائی نکنیم..

 گرچه در خود شکستیم،صدائی نکنیم.

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

. ***طلب عشق ز هر بی سر و پائی نکنیم***

ادامه زندگی

برای من و برای ادامه ی زندگی چیز خاصی لازم نیست

 

یک اتاق کوچک

 

 چند کتاب

 

 کمی طناب

 

 و یک دوست خوب  خوب

 

 که از زیر پای من چارپایه را بکشد...

 

 

طناب را به کجا ببندم؟

 

 برای رسیدن به سقف چهارپایه کوتاه است ،

 

 چند کتاب باید زیر پایم باشد !

 

رها شدن

رها باش ، آزاد چون پر کاهی در انبوه قطرات عجول باران !
شب پرستان را به نازکی دلت نزدیک نکن،
زیراکه محفل روشن و آرام دلت تاریک و آشفته می گردد !
پرواز کن ،
اما نه چونان پرنده یی که در هراس ساچمه ی تفنگی ست !
همچون قاصدک بی مقصدی که فقط لذت پرواز کردن را تجربه می کند !
و سپس ،
در گنگی بادهای وحشی ،
ذره ذره بال هایش را از دست می دهد ،
و در یک سقوط آزاد ،
دچار مرگی زیبا می شود