شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

دلم می خواهد بگویم

 

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

 

ندارم هراسی ز بیگانه از خویش می ترسم

 

ترسم از مکر و حیله های گرگ نیست

 

ولی از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم

 

------------------------------------------------------------------------

 

ودلش می خواهد که بگوید با دشت دل من گم شده است

پای آن کوه بلند زیر آن سرو کهن...

وکسی نیست بگیرد دستش تا دگر گم نشود ..

دل خسته دل پر درد مرا  با خود ببرد ،

ببرد جای دگر ،ببرد آنجا که محبت می رفت ....

وهوس زندانی است ...

گل احساس دگر پر پر نیست

بال پروانه ندارد زخمی وطلوع خورشید

مژده روزی را داردکه میآید منجی..

دل من میخندد ودلت خوشحال است...

 

 

دلـم می خواهد

من دلـم می خواهد
خانه ای داشته باشم بر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایـم بنشینند آرام
گل بگو
گل بشنو
هر کسی می خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفایـم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن - شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن - یک دل بیرنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبـم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم : ای یار
خانهً ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانهً دوست کجاست ؟؟؟

رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها