بیاد افشین مقدم
گذشته یه زخم پیر و کهنه است خوب نمیشه
تو ابرا یه ابر گریه سازه کور نمیشه
دور نمیشه
یه مرغ جلب که هیچوقت نمیره
یه دشت خشک که با اشک جون می گیره
یه زنجیزه یه بند یه دیواره بلنده
گذشته جنس کوهه مثل سنگه
چه سخته
چه سخته
گذشتن از دیوارگذشته
یه خواب
رسیدن به فردایی که پشت ان نشسته
گذشته
تو فریاد تموم گریهامی
یه عمره
تو بیداری تلخ قصهامی
تو شبهام را به بیزاری کشوندی
تو خورشید یه بیخواب سوزوندی
تو ازاری
تودردی
یه دیوار بلندی
گذشته
جنس کوهی مثل سنگی
چی می شد چی می شد
که تمام لحظه های من بمیرن
بمیرن ، بمیرن
که امروز منو از من نگیرن
که امروز منو از من نگیرن
سگی ، تمام دغدغه اش استخوان سرش بود .
آن هنگام که گرسنگی بر او چیره گشت
با استخوان سرش نان ساخت
برای توله سگهای گرسنه اش
و چه بی دغدغه می رقصیدند
توله سگها به دور نان در آن روز سیاه
شب هنگام چه آرام خوابیده بود سگ
چیزی شبیه مرگ
بی دغدغه
بی ......
به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی
در این بیقوله رد پایی از یاران نمی یابی
چراغ شیخ شد خاموشو این افسانه روشن شد
که در شهر بدان میراثی از انسان نمی یابی
در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام
با همه نا مهربانان مهربانی کرده ام
هم دلی هم اشیانی هم زبانی کرده ام
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست
ان سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جزموی سیپدم نیست نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم
من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را بر سینه پرپر کرده ام
کرده هم رنگ خزانم
پشت سر پل ها شکسته
پیش روی نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی
در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد
مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه دانم
سربزیری سر سپرده
میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام نا همانگ جدایی خط کشم
بر سرود افرینش نغمه ای موزون کنم
د دو روز عمر خود بس بسیار پنهانها دیده ام
بس ملامتها ازکه این نامردمان بشنیده ام
سر دهد در گوش جانم
موی هم رنگ شبانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی زخاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم