شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

رسم و آیین

رسم زندگی دنیا

دنیا را بد ساخته اند......... کسی را که دوست داری،تورادوست نمی دارد. کسی که تورا دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین .....هرگز به هم نمی رسند و این رنج است . زندگی یعنی این...؟؟

دکتر علی شریعتی

گذشته

بیاد افشین مقدم

گذشته یه زخم پیر و کهنه است خوب نمیشه

تو ابرا یه ابر گریه سازه کور نمیشه

دور نمیشه

یه مرغ جلب که هیچوقت نمیره

یه دشت خشک که با اشک جون می گیره

یه زنجیزه یه بند یه دیواره بلنده

گذشته جنس کوهه مثل سنگه

چه سخته

چه سخته

گذشتن از دیوارگذشته

یه خواب

رسیدن به فردایی که پشت ان نشسته

گذشته

تو فریاد تموم گریهامی

یه عمره

تو بیداری تلخ قصهامی

تو شبهام را به بیزاری کشوندی

تو خورشید یه بیخواب سوزوندی

تو ازاری

تودردی

یه دیوار بلندی

گذشته

جنس کوهی مثل سنگی

چی می شد چی می شد

که تمام لحظه های من بمیرن

بمیرن ، بمیرن

که امروز منو از من نگیرن

که امروز منو از من نگیرن

دغدغه

سگی ، تمام دغدغه اش استخوان سرش بود .

آن هنگام که گرسنگی بر او چیره گشت

با استخوان سرش نان ساخت

برای توله سگهای گرسنه اش

و چه بی دغدغه می رقصیدند

توله سگها به دور نان در آن روز سیاه

شب هنگام چه آرام خوابیده بود سگ

چیزی شبیه مرگ

بی دغدغه

بی ......

خاکستر ذهنم

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق درحیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خودم می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از ددیه من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشی عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز

سرود افرینش

به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی    

                                                    در این بیقوله رد پایی از یاران نمی یابی

چراغ شیخ شد  خاموشو این افسانه روشن شد

                                                             که در شهر بدان میراثی از انسان نمی یابی

 

در  دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام                                 

 با همه نا مهربانان مهربانی کرده ام

هم دلی هم اشیانی هم زبانی کرده ام

 

بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست               

ان سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست

هدیه از ایام جزموی سیپدم نیست نیست

 

من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام

نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام

گرچه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم

من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام

صد گل امید را بر سینه پرپر کرده ام

 دست تقدیر این زمانم

کرده  هم رنگ خزانم

 

پشت سر پل ها شکسته

پیش روی نقش سرابی

هوشیار افتاده مستی

در خرابات خرابی

مهربانی کیمیا شد

مردمی دیریست مرده

سرفرازی را چه دانم

سربزیری سر سپرده

 

میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام نا همانگ جدایی خط کشم

بر سرود افرینش نغمه ای موزون کنم

د دو روز عمر خود بس بسیار پنهانها دیده ام

بس ملامتها ازکه این نامردمان بشنیده ام

 

سر دهد در گوش جانم

موی هم رنگ شبانم

من که عمر رفته  بر خاکستر غم چیده ام

زین سبب گردی زخاکستر به خود پاشیده ام

گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم