شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

کسی که مثل هیچکس نیست

کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالیست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست."

زندگی

زندگی صحنه یکتا هنرمندی ماست

هر کس نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

کاروان

کاروان

همه شب نالم چون نی
که غمی دارم،که غمی دارم
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم ،یارم
با ما بودی،بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم،تنها رفتی
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
فتادم از پا ز ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی
رهایی غم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی
گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من؟، فغان زار من بشنو باز آ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ،
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم
تنها رفتی

خواننده: استاد غلانحسین بنان

قصه شب

شب است
 شبی آرام و باران خورده و تاریک
 کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
 به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
 دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
 نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکت پر درد
 گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش

برج

با دریغی  سنگین

 شعر آمیخته با حسرت  یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر  را

یک بار دیگر می خوانم

ای پرنده ی مهاجر ای مسافر

ای مسافر من  ،  ای رفته  به معراج

  تو به اندازه ی  قدرت پریدن

 تو به اندازه ی  دل بریدن  از خاک

عزیزی

زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این  چرخ کبود

 توی یک  صحرای  دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود

یه  روزی  زیر هجوم   وحشی  بارون و باد

از افق ،  کبوتری  تا برج کهنه  پر گشود

 خسته و گمشده  از اون ور  صحرا می اومد

  باد پراشو  می شکست  بارون بهش  سیلی  می زد

  برج تنها  سرپناه خستگی شد

 مهربونیش  مرهم  شکستگی  شد

اما این حادثه ی  برج و کبوتر 

قصه ی  فاجعه ی  دلبستگی  شد

آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی

 من نمی تونم برم .... تو می تونی  .... تو می تونستی

  باد و بارون  که تموم  شد ، اون  پرنده پر کشید

  التماس  و اشتیاقو تو چشم  برج  ندید

  عمر  بارون  عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد  از اون  حتی  تو خوابم  اون پرنده  رو ندید

  ای پرنده  ی من   ای مسافر من

 من همون  پوسیده ی  تنها نشینم

 هجرت  تو هر چه  بود معراج تو بود

اما من  اسیر  مرداب زمینم

راز  پرواز  و  فقط  تو می دونی ... تو می دونستی

  نمی تونم  بپرم .... تو می تونی .... تو می تونست